...

در حیص وبیص جریانات دادگاه وقضاتی که فقط پارتی بازی میکنند بودیم که مسأله دیگری پیش اومد واونجا بود که دیدم راجع به زندگی عوض شد انگار همه چیز عوض شده بود وهمه غریبه بودند حتی فامیل رو دیگه نمی شناختم تو خیابون که میرفتم انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که هر کدوم از آدماش با یک زبان دیگه فکر میکردند وحرف می زدند و فهمیدم چقدر تا بحال در اشتباه بودم وچقدر عمرم رو تلف کرده بودم و چقدر دیر وچقدر چیزای دیگه بود که باید می فهمید م ویاد می گرفتم از همه میترسیدم هنوز هم میترسم واین در نوشتنم تاثیرگذاشته.

درد دل

برام دیگه مهم نیست کی چی میگه وچیکار میکنه سعی میکنم آدمای خوبو دوست داشته باشم واز بقیه هم بدم نیاد چند ساله که ازایران اومدم بیرون تو ایران دو تا کلاهبردار با پارتی بازی وآشناهایی که تو دادگاهها داشتند دارو ندارمونوبردند یک آب هم روش ولی باز هم تحمل میکردم وتلاش میکردم هر جوری شده حقمو پس بگیرم ولی اونها با دروغ و نیرنگ و تهدید راهمو میبستندو کاری کردند که آخر سال نزدیک امتحان مدرسه بچه هارو عوض کردم و آن سال از ترس تهدید آخرین سالی بود که بچه ها مدرسه رفتندواز آن سال همش تو خونه هستند وبا هم مطالعه میکنیم وبا هم کار میکنیم وتلاش می کنیم تا دوباره زندگیمونو درست کنیم.

امریکا

من امریکا رو خیلی دوست دارم به نظرم بهترین کشوردنیاست وبه نوعی خودش یک دنیاست با اینکه امریکا رو ندیدم دوست دارم خودمو امریکایی بدونم دیگه نمیترسم از اینکه بگم عاشق امریکا هستم و آرزو دارم اونجا زندگی کنم آره دوست دارم به همین سادگی آرزو کنم وزود آرزوم بر آورده بشه.

نون پختن من

صبح زود بیدار شدم خمیرنون رو آماده کردمو تا خمیر وربیاد یک کمی ورزش کردم ویک چایی تلخ خوردم وشروع کردم به نان پختن و برای صبحانه ساعت هفت آماده شده بود راستش من با یک هیتر و یک ماهیتابه کلی نون خوشمزه میپزم.

امریکا

یادم میاد دوم راهنمایی بودم یک گروه شده بودیم از بچه هایی که امریکا رو دوست داشتیم وعاشق امریکا حالا هم امریکا رو خیلی دوست دارم و آرزودارم خیلی زود با خانواده ام در امریکا زندگی کنم

داد وبیداد

به اندازه همه دنیا دلم گرفته میخوام فریاد بزنم ودردمو بگم دیگه از چیزی نترسم وحرفامو سانسور نکنم یادم نمیاد وقتی بند نافمو میبریدند بهم گفته باشند هرحرفی بزنی به ضرر خودت تموم میشه
وقتی میخوام شروع کنم به نوشتن احساس عجیبی بهم دست میده چیزای زیادی به ذهنم میرسه که هر کار میکنم نمیتونم بنویسمش وفقط در حد فکر و اندیشه باقی میمونه راستش شاید جرعت ابرازش رو نداشته باشم دلم میخواد تمام فکرامو بلند داد بزنم واز هیچی نترسم

چند ساله

چند ساله که عجیب دچار خود سانسوری شدم میخواستم با این نوشته ها یک کمی جبران بشه