...

در حیص وبیص جریانات دادگاه وقضاتی که فقط پارتی بازی میکنند بودیم که مسأله دیگری پیش اومد واونجا بود که دیدم راجع به زندگی عوض شد انگار همه چیز عوض شده بود وهمه غریبه بودند حتی فامیل رو دیگه نمی شناختم تو خیابون که میرفتم انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که هر کدوم از آدماش با یک زبان دیگه فکر میکردند وحرف می زدند و فهمیدم چقدر تا بحال در اشتباه بودم وچقدر عمرم رو تلف کرده بودم و چقدر دیر وچقدر چیزای دیگه بود که باید می فهمید م ویاد می گرفتم از همه میترسیدم هنوز هم میترسم واین در نوشتنم تاثیرگذاشته.

درد دل

برام دیگه مهم نیست کی چی میگه وچیکار میکنه سعی میکنم آدمای خوبو دوست داشته باشم واز بقیه هم بدم نیاد چند ساله که ازایران اومدم بیرون تو ایران دو تا کلاهبردار با پارتی بازی وآشناهایی که تو دادگاهها داشتند دارو ندارمونوبردند یک آب هم روش ولی باز هم تحمل میکردم وتلاش میکردم هر جوری شده حقمو پس بگیرم ولی اونها با دروغ و نیرنگ و تهدید راهمو میبستندو کاری کردند که آخر سال نزدیک امتحان مدرسه بچه هارو عوض کردم و آن سال از ترس تهدید آخرین سالی بود که بچه ها مدرسه رفتندواز آن سال همش تو خونه هستند وبا هم مطالعه میکنیم وبا هم کار میکنیم وتلاش می کنیم تا دوباره زندگیمونو درست کنیم.